راست گفتند...

ساخت وبلاگ
امروز از صبح خونه مامان بودم، اومدم یکم از پروپوزالم تکمیل کنم ولی دوقلوها نزاشتن، دلشون میخواست باهاشون صحبت کنم، بازی کنم.عصر ساعت ۳ همسر زنگ زد ک بیام دنبالت آجی اینا و خواهر شوهر از مسافرت مشهد برگشته بودن و خونه مادرشوهر بودن، منم رفتم اونجا دیدمشون، شب رفتیم نورشهدا.مادرشوهر زنگ زد آجی اینام اومدن اونجا و تا ۱۲ نشستیم بعد برا اینکه خونه مادرشوهر کوچیکه و برادر و خواهر شوهر هم اونجان ب همسر گفتم بریم خونه بابا بخوابیم، من فکر کردم با داداش اینا رفتن ده.هیجی دیگه اجی گفتش بیاید خونه ما بخوابید ولی ما گفتیم ممنون میریم خونه بابا، مادرشوهر برا همسر و من صبحونه گذاشت ،اومدیم کلید گرفتیم و اومدیم خوته بابا، متوجه شدیم کلید در ورودی نیس خداروشکر یکی همسایه ها چراغ خونش روشن بود، زنگشو زدیم در رو باز کرد بدون سوال. اومدیم تو دیدم ماشین بابا تو پارکینگه،همسر  شروع کرد ب غر زرن ک من اصلا نباید عقلمو میدادم دست تو باید میموندیم خونه دایی و .... منم پریدم بهش گفتم من از کجا میدونستم بابااینا خونه ن. خلاصه اومدم با کلی شرمندگی مامانو بیدار کردم و البته بابام بیدار شد گفتم ما اومدیم، سپس رختخواب پهن کردم و خوابیدیمکلی غر زدم سر همسر ک من دیگ آخر هفته ها نمیام اینجا، بدم میاد آواره باشم.ماهنوشت: سوغاتی یک پلاک اسم همسر و زعفران و جوراب گرفتیم..من نمازمو امشب نخوندم ب این دلیل ک خودش میدونه ..کلافه م از هر هفته اومدن ب شهرمون کلافه م پروپوزالمو ننوشتم ♥ نوشته شده در شنبه هجدهم تیر ۱۴۰۱ ساعت 0:49 توسط پریماه: راست گفتند......
ما را در سایت راست گفتند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mydailydairy بازدید : 104 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 5:17